خلاصه داستان : زندگی "وینسنت" به آرامی می گذرد تا اینکه او قاتل همسرش را پیدا می کند. "آلیس"، همسایه او، اعتقاد دارد می تواند او را خوشحال کند. به همین دلیل او تصمیم می گیرند یک مجرم دروغین بوجود بیاورد تا او انتقامش را گرفته و آرامش بگیرد اما...

خلاصه داستان : «فردی هفلین» (استالون) کلانتر شهرکی در نیوجرزی است که بسیاری از مأموران اداره ی پلیس نیویورک هم ساکن آن جا هستند. «مو تیلدن» (دنیرو)، بازرس اداره ی پلیس نیویورک، در تحقیقاتش درباره ی تعدادی پلیس فاسد و کلاهبردار، به این شهرک و کلانترش، «فردی هفلین» می رسد. «هفلین» با «تیلدن» هم کاری می کند و رفته رفته پی می برد که برخی از قهرمانان زندگی اش چندان هم زندگی وارسته ای ندارند...

خلاصه داستان : یک بازنشسته ارکستر در تعطیلات با دخترش و بهترین دوست خود که یک کارگردان فیلم است در کوه های آلپ هستند, زمانی که او یک دعوت نامه از ملکه الیزابت دوم برای تولد پرنس فیلیپ دریافت میکند ...

خلاصه داستان : مأمور بازنشسته ی FBI، «ویل گراهام» (نورتن) فرا خوانده می شود تا قاتل بی رحمی معروف به «توث فیری» را پیدا کند. «توث فیری» به طور هم زمان تمامی اعضای خانواده ها را می کشد و چشم های قربانیانش را با تکه های شکسته ی آینه می پوشاند. اما «گراهام» برای انجام این مأموریت نیاز به کمک قاتل زنجیره ای سرشناس، دکتر «هانیبال لکتر» (هاپکینز) دارد و …

خلاصه داستان : بعد از اینکه یک سرقت ساده از جواهر فروشی شکست می خورد، سارقانی که از آن سرقت جان سالم بدر برده‌اند به این نتیجه می رسند که یکی از آن‌ها نفوذی پلیس است...

خلاصه داستان : داستان کمدین پیری به نام جکی (رابرت دنیرو) را روایت میکند که قصد دارد رابطه اش را با دخترش بهتر سازد و …

خلاصه داستان : «لوسی» بعنوان پیشخدمت در رستوران فست فود کار می کند و با دوستش «جیمی» که یک نوازنده است مشکلاتی دارد. «تلما» با «داریل»‌ ازدواج کرده، مردی که دوست دارد همسرش مدام در آشپزخانه بماند، تا او بتواند تلوزیون تماشا کند. روزی «تلما» و «لوسی» تصمیم می گیرند زندگی عادی شان را کنار بگذارند و با ماشین به جاده بزنند. اما در این سفر «لوسی» مردی که «تلما» را تهدید کرده است را می کشد، و از این رو آن دو تصمیم می گیرند به مکزیک بگریزند، اما طولی نمی کشد که پلیس آمریکا دستگیرشان می کند.

خلاصه داستان : در حین خرید برای کریسمس، «فرانک» (دنیرو) و «مالی» (استریپ) به هم علاقه مند می شوند. این برخورد کوتاه شروعی است برای تغییر بزرگی در زندگی هردوی آن ها...

خلاصه داستان : "میکوی لوی" بعد از محکوم شدن به حبس ابد در یکی از مخوف ترین زندان ها هیچ وقت فکر نمیکند که بتواند حتی نور خورشید را ببیند، اما بعد از اتفاقاتی آزاد میشود و برای شروع دوباره زندگی اش به نیویورک سفر میکند….